خواب ها و رویاهای من



دیشب خواب دیدم پسرم با مار بازی می کرد. مار بزرگی بود و من نگران بودم هر لحظه او را نیش بزند. اما او با مار رفیق بود و راحت می توانست گردن مار را طوری بگیرد که او را نیش نزند.

 

مار در خواب اغلب دشمن خانگی است. چیزی شبیه دوست بد.

صبح که او را می رساندم به او گفتم مراقب رفقایش باشد و خوابم را برایش گفتم.

خوابها از بیداری جلوتر هستند و هشدارهای پیش از تحقق هستند.

البته خواب مار می تواند به معنای ثروت هم باشد. خصوصا این مار چاق و چله ای که با پسر من دوست شده بود و با یک گله گوسفند همراه بود. 

این خیلی جالب است که مار هم نماد ثروت است و هم نماد دشمن خانگی.

آیا به این دلیل است که ثروت هم اغلب نوعی دشمن خانگی است؟

 


بسیار زیبا بود و بیشتر از آن باهوش. در تمام دوره هایی که گذرانده بود نفر اول بود. چند سالی که با هم جلسه داشتیم همه متوجه شده بودند که به او فکر می کنم. این را وقتی فهمیدم که یکی از اعضای جلسه یک بار با کنایه گفت: "دقیقا" (این تکیه کلام من بود هنگام تمام شدن سخنان خانم دکتر در طول این چند سال)

یک بار تصمیم گرفتم با او صریح باشم و او را بیرون از محل کار به یک چایی دعوت کنم. یادم هست برای کاری قرار بود دو جلسه به اتاق من بیاید. شب قبلش در خیالم با او در پارک تنیس بازی می کردم. در جلسه اولی که به اتاقم آمد بین حرفهایش از شوهرش  گفت. ناگهان سرم گیج رفت و همه احساسات چند سال گذشته، روی سرم خراب شد. من تا آن روز فکر می کردم مجرد است.

از اینکه به یک زن شوهردار فکر کرده بودم از خودم متنفر بودم. شب به یک قبرستان قدیمی رفتم و در سجده تا توانستم گریه کردم. (اولین بار بود در سجده گریه می کردم)

شب خوابش را دیدم. پشت به من نشسته بود. ناگهان رو به من کرد و با صدای بلند گفت: ببین!

به صورتش خیره شدم. ناگهان زشت شد. بعد زشت تر شد و زشت تر. 

در سه مرحله صورتش بسیار زشت و ترسناک شد. درست مثل زنهای جادوگر لاغری که زیبا هستند، اما ترسناک. آدم فکر می کند اسکلت آنها از زیر گونه هایشان پیداست و حرف که می زنند دندانهای وحشتناکی دارند.

با ترس از خواب بیدار شدم. 

فردا دوباره باید او را می دیدم. از دور که به طرف من آمد همان چهره را دیدم که در خواب دیده بودم. با یک سلام با عجله از کنارش گذشتم. هیچ وقت نفهمید چرا از او فرار کردم. از آنجا که بسیار مغرور بود، دیگر کمتر با من روبرو شد و کمتر چهره اش را از نزدیک دیدم . اما هر وقت از دور به او نگاه می کردم همان صورت را داشت. 

 

انسانها چهره ای واقعی دارند که با چهره مادرزادی آنها متفاوت است.  چهره واقعی را خودمان می سازیم. من یک بار چهره واقعی خودم را دیدم. در خواب در آینه نگاه کردم و چیزی بین خوک و انسان را دیدم که خودم بودم. در آن لحظه اصلا از این چهره بدم نمی آمد و حس کسی را داشتم که از بین همه چهره ها ، خودش این چهره را برای خودش انتخاب کرده است. چهره من تمام چشم چرانی های مرا در خود داشت. روی صورت من موهایی بود چندش‌آور. چیزی شبیه موهای شرم‌گاه. (انسان همان چیزی است که به آن دلبسته است و بیشتر عمر خود را به آن فکر کرده است)

چهره آن خانم دکتر خیلی زیباتر از چهره من بود. حداقل او هنوز انسان بود. هر چند هنوز تا زیبا بودن فاصله زیادی داشت. من هم هنوز تا انسان بودن فاصله زیادی داشتم.

 

 

 

 

 

 


یک اتفاق عجیب و جنون آمیز دیگر

ساعت اولین مطلبی که من در این وبلاگ نوشتم 11 و 11 دقیقه است.

این تکرار هم مصبیت زندگی من است.

ماشین را که روشن می کنم 10 و 10 دقیقه است. به مقصد که می رسم 1 و 1 دقیقه است.

ساعت را که تنظیم می کنم تا ساعت 5 صبح بیدار شوم روی گوشی پیام می آید که شما ساعت را برای 7 ساعت و 7 دقیقه دیگر تنظیم کردید!

هیمشه اینطور نیست. اما این اتفاق بیش از اندازه ای که احتمال دارد تکرار می شود. به اندازه ای که یک وقتی اطرافیان من نیز به آن توجه کرده بودند و دنبال معنای آن بودند. خواهرم می گفت معنایش این است که هیچ کجا گرفتار نمی شوی! طفلک از گرفتاریهای من خبر ندارد.

 

نیازی نیست باور کنید.

اگر جای شما بودم دیگر هیچ وقت به این وبلاگ سر نمی زدم.

اما اینها را می نویسم تا خودم فراموش نکنم و اگر  نمونه های آن در زندگی دیگران نیز هست از آن با خبر شوم.  


دوازده سال تا چهارده سال داشتم.

با پسر خاله در باغهای اطراف یکی از روستاهای شرق دنبال یک خرگوش می دویدیم. 

من یک سنگ کوچک به اندازه یک پولکی پرتاب کردم. سنگ دقیقا به وسط سر خرگوش خورد و خرگوش دچار شوک عصبی شد. خرگوش وحشی بود و حدود یک متر می پرید بالا و دوباره می افتاد روی زمین. 

چند نفر از کشاورزهای اطراف گفتند بیچاره اذیت می شود و خرگوش را با سنگ های بسیار بزرگ کشتیم.

 

آن واقعه خیلی اتفاق جالبی نبود و همیشه تصویر بدی از آن داشتم.

 

حدود ده سال گرفتار یک انسان مغرور و ظالمی شدم که تا توانست به من ظلم کرد و من فقط سکوت کردم و تحمل کردم. (مجبور بودم و اندکی هم می ترسیدم). اما یک بار از کوره در رفتم و جلوی او ایستادم و به او پرخاش کردم.

شب خواب دیدم یک سگ بزرگ به دنبال من است و من مثل همیشه فرار کردم بالای درخت. اما این بار بر خلاف همیشه زود پایین آمدم و همان سنگ کوچک که اندازه پولکی بود را به طرف او پرتاب کردم. دقیقا وسط سر او خورد. سگ که اندازه یک گوساله بود زوزه ای کشید و چند قدم رفت و زمین افتاد و مرد.

 

چند روز بعد آن انسان ظالم سکته کرد و مرد. ناگهان یادم آمد آن خرگوش سالها پیش دقیقا در باغی کشته شد که متعلق به همان مرد ظالم بود. آیا آن سنگ کوچک همان پرخاش اندک من بود که برای آن مرد مغرور قابل تحمل نبود؟

چرا آن سنگ کوچک از فاصله بسیار دور به سر خرگوش برخورد کرد؟ چرا دوباره سی سال بعد به خواب من آمد؟ چرا زبان این جهان این همه پیچیده است؟

 

 


اولین کابوسی که دیدم ترس از تکرار بود.

من با دوچرخه در یک جاده مثل جاده چالوس حرکت می کردم و وارد یک غار شدم که از سقف آن آب می چکید.

من برای اینکه نترسم با خودم بلند گفتم "چرا اینجا خیس است؟" (جمله ای که گفتم شبیه این بود و دقیقا یادم نیست.)

ناگهان جمله من چند بار در غار پیچید و با صدایی بلند تکرار شد.

بیدار که شدم زبانم بند آمده بود و عرق کرده بودم. تا چند لحظه نمی توانستم حرکت کنم.

از آن زمان به بعد تکرارها مصیبت زندگی من شده است.

 


مارها موجودات عجیبی هستند و زنبورها.

امروز به این دلیل تصمیم گرفتم این وبلاگ را بسازم که یک مار دیدم. و خیلی ترسیدم. از مار نه. راستش مار را که دیدم به آن خیره شدم و التماس کردم که راز خود را بیان کند. اما او فقط فرار کرد.

چه رازی؟

من کنار  باغ انجیل پارک کردم تا اگر انجیلی مانده است بچینم. صبح جمعه بود. ناگهان اندکی از خودم بدم آمد. خودم را شبیه ماری تصور کردم که بین درختها می لولد تا پرنده ای را برای بلعیدن پیدا کند. در این فکر که بودم اندکی هم از خودم ترسیدم. و در همان لحظه یک مار از یک متری من فرار کرد. یک گوشه ای از جوی آب ایستاد و اندکی به من نگاه کرد. یک متر طول داشت و سرش سیاهتر از بدنش بود. 

من به مار خیره شدم. اصلا از مار نترسیدم. بیشتر از خودم می ترسیدم که قبل از اینکه مار را ببینم به آن فکر می کردم.

 

زیاد اتفاق می افتد که در یک گفتگو ناگهان احساس می کنم تمام حوادث و عبارتها تکراری است و یک بار دیگر اتفاق افتاده اند. 

در این لحظه دو نیم کره مغزم به طور موازی فعالیت می کنند. یک نیمکره به حوادث کنونی توجه می کند و یک نمیکره با سرعت در خاطرات گذشته جستجو می کند تا متوجه شود که این گفتگو چرا تکراری به نظر می رسد.

لحظات جنون آمیزی است. آدم فکر می کند دو نفر شده است. یک نفر که الان دارد این گفتگو را می شنود و یک نفر که قبلا این گفتگو را انجام داده است و الان فقط به یاد می آورد.

 

امروز صبح هم مار را که دیدم همین حالت جنون آمیز و ترسناک را تجربه کردم. اما با این تفاوت که من قبل از این که به مار برسم خودم را مار تصور کرده بودم و از خودم ترسیده بودم. یعنی مطمئن هستم که چند قدم قبل از دیدن مار داشتم به مار فکر می کردم و خودم را یک مار چاق و بزرگ تصور می کردم که به دنبال غذا در باغ می گردد.

 

آیا این ماری که دیدم بخشی از وجود من بود. یا نمادی بود از یکی از حیوانات باغ وحشی که در وجود خودم دارم؟

 

آیا اتفاقات این جهان واژه های زبانی است که ما آن را نمی فهمیم؟ آیا یک نفر مدام دارد با ما حرف می زند؟ اما چرا این همه پیچیده و پنهان و از پس پرده سخن می گوید؟ چرا این همه رازآمیز؟ ناز؟

 

من هر وقت خواب زنبوری را می بینم که از آن فرار می کنم، حتما فردا یک زنبور یا به اتاقم می آید یا به ماشین و به اندازه ای به من نزدیک می شود که اندکی مرا می ترساند.

البته نه به اندازه ای که مجبور به فرار شوم!

 

و اینطور وقتها باز از اینکه قبل از دیدن زنبور خوابش را دیده ام اندکی دلهره می گیرم. از اینکه معنای این اتفاق را نمی فهمم از خودم بدم می آید. احساس جهل می کنم. آیا سایر اتفاقات زندگی هم به رویاها و تصورات من ارتباط دارند؟

 


دیشب خواب می دیدم قرار است امام زمان از یک مسیری عبور کند.

مسیر شلوغی بود و من نتوانستم امام را پیدا کنم.

جوان زیبایی بود که از آنجا عبور کرد و من به او خیره شدم. او هم به من لبخند است.

 در آن لحظه  او را می شناختم و با خودم می گفتم این فرد را که من می شناسم و او نمی تواند امام باشد.

***

 

یک بار هم قرار بود بروم کربلا. با همه خداحافظی کردم. اما راه بسته شد و مجبور شدم ساکم را باز کنم. شب خواب دیدم در حرم حضرت معصومه امام حسین برای چند لحظه با من صحبت کرد. پیامی داشت که از من خواست آن را به مردم بگویم. فقط این جمله را که به آنها بگو  به یاد می آورم.

شاید قرار بود به آنها بگویم ما خیلی بیش از آنکه فکر می کنید به شما محبت داریم و حتی برای قصد زیارت شما هم ارزش قائل هستیم.

 

***

بیست سال پیش که دخترم به دنیا آمد خواب دیدم نماز جماعت است به امامت امیرالمومنین. رفتم جلو ایشان را ببینم. ایشان احوال دخترم را پرسیدند. (شاید تعبیرش همین است که : دخترم امروز روزه بود که به دانشگاه رفت و مدتی است که نمازشب می خواند.)

 امیرالمومنین  قد و قامتی رشید داشتند و چهره او دقیقا شبیه تصویری از شیخ جعفر مجتهدی بود که بعدها آن را روی جلد کتابی در مورد او دیدم.

من مطمئن نیستم این تصویر را قبل از خواب دیده بودم یا نه.  

 

***

در کمک به کارهای یک مسجد زحمت زیادی می کشیدم و یک نام آن مسجد را باقرالعلوم انتخاب کرد.

خواب دیدم (نمی دانم قبل از این انتخاب بود یا بعد از آن) امام باقر علیه السلام با تعدادی از یاران از دور می آمدند و بعد در مسجد کنار ایشان نشسته بودم که همان به ایشان سلام کردند و ایشان از او پرسیدند آیا چند جلد بحار الانوار که برایتان فرستادم به دست شما رسیده است یا نه؟

 

***

شب خواب دیدم مردم قم در رودخانه آواره و مصیبت زده بودند. من سخنان یک نفر را شنیدم که به یک  می گفت: امام زمان از اینکه مردم قم به خاطر انفجار در سامرا واکنشی نشان ندادند دلخور هستند. آن که خیلی جوان بود با عجله سوار یک مینی بوس شد و رفت تا با امام زمان در این مورد صحبت کند.

 

فردا  در قم زله ای بزرگ آمد. بیشتر مردم شب بعد را در رودخانه و پارکها آواره بودند. یکی از مراجع هم از دنیا رفت. (یادم نیست کدام مرجع بود اما درست یک هفته بعد از انفجار سامرا و همزمان با زله ای فکر کنم با قدرت شش و نه ریشتری در قم بود.)

 

 

 

 


زیباترین خواب زندگی را در مسیر مدینه به مکه دیدم. احرام که پوشیدیم و حرکت کردیم خسته و کلافه بودم.

زیاد که خسته باشم خوابم نمی برد.

برای اینکه خوابم ببرد جامی سفالی را تصور می کنم که پر از آب زلال است. یک جام سبز رنگ**. بعد سعی می کنم تصویر قرص ماه را در آن تصور کنم.

با این تلاش فکری آرامش پیدا می کنم و خوابم می برد.

 

در آن لحظات خستگی هم چشمهایم را در اتوبوس بستم و سعی کردم ماه را در جامی سبزرنگ تصور کنم.

 

خوابم که برد در خواب دیدم که زیر آسمان هستم و تصویر ماه را واقعا در یک جام پر از آب می بینم. برای یک لحظه به جای اینکه تصویر ماه را ببینم به آسمان نگاه کردم و به خود ماه نگاه کردم. ماه را که دیدم به روی ماه لبخند زدم. (زیاد پیش می آید که به ماه لبخند می زنم). بعد که دوباره به تصویر ماه در جام نگاه کردم، ماه هم برای یک لحظه به من لبخند زد.

الان نمی فهمم تصویر ماه چگونه می تواند لبخند بزند. اما  آن لحظه که لبخند ماه را در خواب دیدم، باشکوهترین لحظه زندگی من در تمام عمر بود.

 

حاضرم یک بار دیگر تمام سختی های زندگی تکرار شود، مشروط بر آنکه آن لحظه نیز تکرار شود. 

 

 

 

 

 


یک بار مرگ را در خواب دیدم. نه اینکه خواب بینم که مرده ام. خود مرگ را دیدم. 

من به دلیل یک مشکلی که پیش آمد زیاد بی تابی کردم و به زمین و زمان بد و بیراه گفتم.

شب مرگ را در خواب دیدم. نگاه هولناکی بود که از پشت هفت لایة ضخیم تاریکی به من خیره شده بود.

چشم نبود. نگاه بود. یک نگاه تیز و ترسناک.

 

آن هفت لایه را هم نشمردم. پشت هم بودند مثل دایره و من در مرکز بودم. اما در این لحظه مطمئن بودم که هفت لایه است نه کمتر و نه بیشتر. مرگ را هم فقط نگاهش را دیدم که به من خیره شده بود. در آن لحظه فکر می کردم به دلیل آن همه بی تابی توجه مرگ را به خودم جلب کرده ام. آدم  اگر پیش از موعد بمیرد مثل جنینی است که نارس متولد شده است. مثل دانه ای که قبل از جوانه زدن از خاک زده است بیرون.

 

دنیا زهدان این جهان است. ما در لایه هایی از تاریکی گرفتار هستیم. اگر با نور خدا نتوانیم از این تاریکی ها خارج شویم آن نگاه تیز و ترسناک ما را از این لایه ها بیرون می کشد و چه بیرون کشیدن سخت و دردناکی. مرگ خیلی بی رحم است. اصلا مراعات دلبستگی ها را نمی کند. این را از نگاهش می توان فهمید.

 


مارها موجودات عجیبی هستند و زنبورها.

امروز به این دلیل تصمیم گرفتم این وبلاگ را بسازم که یک مار دیدم. و خیلی ترسیدم. از مار نه. راستش مار را که دیدم به آن خیره شدم و التماس کردم که راز خود را بیان کند. اما او فقط فرار کرد.

چه رازی؟

من کنار  باغ انجیل پارک کردم تا اگر انجیلی مانده است بچینم. صبح جمعه بود. ناگهان اندکی از خودم بدم آمد. خودم را شبیه ماری تصور کردم که بین درختها می لولد تا پرنده ای را برای بلعیدن پیدا کند. در این فکر که بودم اندکی هم از خودم ترسیدم. و در همان لحظه یک مار از یک متری من فرار کرد. یک گوشه ای از جوی آب ایستاد و اندکی به من نگاه کرد. یک متر طول داشت و سرش سیاهتر از بدنش بود. 

من به مار خیره شدم. اصلا از مار نترسیدم. بیشتر از خودم می ترسیدم که قبل از اینکه مار را ببینم به آن فکر می کردم.

 

زیاد اتفاق می افتد که در یک گفتگو ناگهان احساس می کنم تمام حوادث و عبارتها تکراری است و یک بار دیگر اتفاق افتاده اند. 

در این لحظه دو نیم کره مغزم به طور موازی فعالیت می کنند. یک نیمکره به حوادث کنونی توجه می کند و یک نمیکره با سرعت در خاطرات گذشته جستجو می کند تا متوجه شود که این گفتگو چرا تکراری به نظر می رسد.

لحظات جنون آمیزی است. آدم فکر می کند دو نفر شده است. یک نفر که الان دارد این گفتگو را می شنود و یک نفر که قبلا این گفتگو را انجام داده است و الان فقط به یاد می آورد.

 

امروز صبح هم مار را که دیدم همین حالت جنون آمیز و ترسناک را تجربه کردم. اما با این تفاوت که من قبل از این که به مار برسم خودم را مار تصور کرده بودم و از خودم ترسیده بودم. یعنی مطمئن هستم که چند قدم قبل از دیدن مار داشتم به مار فکر می کردم و خودم را یک مار چاق و بزرگ تصور می کردم که به دنبال غذا در باغ می گردد.

 

آیا این ماری که دیدم بخشی از وجود من بود. یا نمادی بود از یکی از حیوانات باغ وحشی که در وجود خودم دارم؟

 

آیا اتفاقات این جهان واژه های زبانی است که ما آن را نمی فهمیم؟ آیا یک نفر مدام دارد با ما حرف می زند؟ اما چرا این همه پیچیده و پنهان و از پس پرده سخن می گوید؟ چرا این همه رازآمیز؟ ناز؟

 

من هر وقت خواب زنبوری را می بینم که از آن فرار می کنم، حتما فردا یک زنبور یا به اتاقم می آید یا به ماشین و به اندازه ای به من نزدیک می شود که اندکی مرا می ترساند.

البته نه به اندازه ای که مجبور به فرار شوم!

 

و اینطور وقتها باز از اینکه قبل از دیدن زنبور خوابش را دیده ام اندکی دلهره می گیرم. از اینکه معنای این اتفاق را نمی فهمم از خودم بدم می آید. احساس جهل می کنم. چرا نمی توانیم معنای این سخنان را بفهمیم؟

 


در مسجد النبی آقا تهرانی را دیدم که به جمعی از زائران مطلبی را می گفت در  مورد اهمیت دیدن امام زمان.

من لبخند روشنفکرانه‌ای زدم و پیش خودم گفتم خیلی ها امام زمان خود را دیدند و عاقبت به خیر نشدند. 

 به جای دیدن امام زمان باید مراقب رفتار خودمان باشیم  و از این حرفها.

رفتم یک گوشه که قرآن بخوانم. برای یک لحظه مقابل خودم مردی سیاه پوست را دیدم که حدود چهل سال داشت. 

خیلی آشنا و صمیمی به من نگاه کرد و من هم بی درنگ او را در آغوش گرفتم. مومنی اهل الجزایر بود که نور ایمان چهره سیاهش را روشن کرده بود.

از من در مورد ایران و آقای هاشمی پرسید. گفتم آقای هاشمی دیگر رئیس جمهور نیست و الان رئیس جمهور است.

 

خیلی زود رفت و من دیگر او را ندیدم.

لذت آن لحظه ای که او را در آغوش گرفتم قابل توصیف نیست. امید و نشاطی که در صورت نورانی او بود، سرایت می کرد و طراوت می بخشید.

همان لحظه که رفت دلم برای نور صورتش تنگ شد. حتی برگشتم که دوباره او را ببینم. اما بین جمعیت محو شده بود.

 

دیدن این مرد سیاه پوست نظر مرا در مورد دیدار امام زمان عوض کرد.

زندگی روی زمین خاکی وقتی قابل تحمل می شود که بدانیم انسان کاملی هست. اما این کافی نیست. حیف است انسان یک عمر زندگی کند و انسان کامل را نبیند. دیدن انسان کامل پر از لذت است. نور صورت او به زندگی امید و نشاط و معنا می بخشد. انسان باید طوری زندگی کند که در تمام لحظه ها منتظر دیدار امامش باشد.

 


یک خواب تکراری هم هست که معنایش را نمی دانم.

 

زیاد پیش می آید که  صبحها من هنوز خوابم و نزدیک است که آفتاب طلوع کند. در چنین مواقعی معمولا خواب می بینم زائر یکی از حرمها هستم و یا قرار است حرم بروم و یا از حرم بر می گردم.

 

تعبیرش را نمی دانم. نوجوان که بودم به مادرم می گفتم شیطان برای اینکه نمازم قضا شود مرا با خوابی که دوست دارم سرگرم می کند.


بسیار زیبا بود و بیشتر از آن باهوش. در تمام دوره هایی که گذرانده بود نفر اول بود. چند سالی که با هم جلسه داشتیم همه متوجه شده بودند که به او فکر می کنم. این را وقتی فهمیدم که یکی از اعضای جلسه یک بار با کنایه گفت: "دقیقا" (این تکیه کلام من بود هنگام تمام شدن سخنان خانم دکتر در طول این چند سال)

یک بار تصمیم گرفتم با او صریح باشم و او را بیرون از محل کار به یک چایی دعوت کنم. یادم هست برای کاری قرار بود دو جلسه به اتاق من بیاید. شب قبلش در خیالم با او در پارک تنیس بازی می کردم. در جلسه اولی که به اتاقم آمد بین حرفهایش از شوهرش  گفت. ناگهان سرم گیج رفت و همه احساسات چند سال گذشته، روی سرم خراب شد. من تا آن روز فکر می کردم مجرد است.

از اینکه به یک زن شوهردار فکر کرده بودم از خودم متنفر بودم. شب به یک قبرستان قدیمی رفتم و در سجده تا توانستم گریه کردم. (اولین بار بود در سجده گریه می کردم)

شب خوابش را دیدم. پشت به من نشسته بود. ناگهان رو به من کرد و با صدای بلند گفت: ببین!

به صورتش خیره شدم. ناگهان زشت شد. بعد زشت تر شد و زشت تر. 

در سه مرحله صورتش بسیار زشت و ترسناک شد. درست مثل زنهای جادوگر لاغری که زیبا هستند، اما ترسناک. آدم فکر می کند اسکلت آنها از زیر گونه هایشان پیداست و حرف که می زنند دندانهای وحشتناکی دارند.

با ترس از خواب بیدار شدم. 

فردا دوباره باید او را می دیدم. از دور که به طرف من آمد همان چهره را دیدم که در خواب دیده بودم. با یک سلام با عجله از کنارش گذشتم. هیچ وقت نفهمید چرا از او فرار کردم. از آنجا که بسیار مغرور بود، دیگر کمتر با من روبرو شد و کمتر چهره اش را از نزدیک دیدم . اما هر وقت از دور به او نگاه می کردم همان صورت را داشت. 

 

انسانها چهره ای واقعی دارند که با چهره مادرزادی آنها متفاوت است.  چهره واقعی را خودمان می سازیم. من یک بار چهره واقعی خودم را دیدم. در خواب در آینه نگاه کردم و چیزی بین خوک و انسان را دیدم که خودم بودم. در آن لحظه اصلا از این چهره بدم نمی آمد و حس کسی را داشتم که از بین همه چهره ها ، خودش این چهره را برای خودش انتخاب کرده است. چهره من تمام چشم چرانی های مرا در خود داشت. روی صورت من موهایی بود چندش‌آور. چیزی شبیه موهای شرم‌گاه. و رنگی  تیره داشتم (پوستم سیاه نبود) رنگ وجود من سیاه بود و  روسیاهی نشان می داد. (انسان همان چیزی است که به آن دلبسته است و بیشتر عمر خود را به آن فکر کرده است)

چهره آن خانم دکتر خیلی زیباتر از چهره من بود. حداقل او هنوز انسان بود. هر چند هنوز تا زیبا بودن فاصله زیادی داشت. من هم هنوز تا انسان بودن فاصله زیادی داشتم.

 

 

 

 

 

 


تقریبا 12 سال مقاومت کردم که گرفتار مدیریت نشوم.

همکاران مجبورم کردند معاونت یک بخشی را بپذیرم.

نصف شب از نگرانی اینکه اسیر مدیریت شوم بیدار شدم و با خودم گفتم کاش می فهمیدم این مدیریت در خواب چگونه دیده می شود؟

 

به خواب رفتم. یک افعی بسیار بزرگ که فوق العاده رنگارنگ بود و رنگهای آن جذاب و درخشان بودند در اطراف می چرخید و من به شدت از آن می ترسیدم. 

در را بستم. اما از سوراخی وارد شد. دور دست من پیچید و مرا نیش زد. 

برادرم را صدا زدم که یک نخ محکم بیاورد دور دستم بپیچم تا مبادا زهرش در بدن من پخش شود.

آمادة بی هوشی و حتی مرگ بودم.

مدتی گذشت. اثر زهر آن افعی هیچ آسیبی به من نزد. فقط جای نیش آن مثل اثر نیش یک پشه روی دست من باقی مانده بود.

 

پی نوشت:

امیدوارم ترس من از میز مدیریت بی جا باشد و از این میز آسیبی به من نرسد.

 


اواخر عمر امام بود.

یک نفر اهل تهران بود که به من گفت تو را به دیدن امام می برم.

لاف می زد.

اما من باور کردم.

خیلی هوس کردم امام را ببینم. 

شب خواب دیدم قرار بود امام را دفن کنند و من تلاش داشتم از بین جمعیت جلو بروم و او را ببینم. اما همان مرد (به دلیل آنکه در خواب من مسئولیت داشت مانع جمعیت باشد) مرا گرفت و اجازه نمی داد جلوتر بروم.

 

از دستش فرار کردم و سر قبری رفتم که امام را در آن گذاشته بودند. صورتش را دیدم که جوان بود و نورانی. آرام ترین خواب جهان نصیبش شده بود.

اما صورت او عرق کرده بود و یک دانه ی عرق درخشان  روی پیشانی او بود. من دستمال گذاشتم و آن را پاک کردم.

 

 آن دستمال قرمز را یک دوست در نمازجمعه به من داده بود. بعد از این خواب تا چند سال آن دستمال را نگه داشتم. 

 

 

 


بزرگ فامیل با یک نفر دشمن خونی شده بود. آن یک نفر در این دنیا فقط دخترش را دوست داشت. بزرگ فامیل برای انتقام گفته بود هر وقت موقع ازدواج آن دختر شد هیچ کس حق ندارد در مراسمش شرکت کند تا سرشکسته شود .

 

کرونا که آمد برای آن دختر هم خواستگار آمده بود. آن دختر دیروز ازدواج کرد. اجتماع ممنوع بود و خانوادة داماد به آن دختر گفته بودند از همه اقوام به دلیل اینکه قادر به پذیرایی نیستیم عذرخواهی کنید. 

 

فقط  یک خدا می تواند این گونه از آبروی یک دختر معصوم دفاع کند.

 


امروز صبح در اتوبان بالای شهر دنبال فقیر می گشتم. 

بلند گفتم "اللهم ارنی الفقرا"
10 ثانیه بعد زیر پل ده پیر مرد افغانی را دیدم که برای صبحانه روی زمین نشسته بودند. کارگر شهرداری بودند برای بیل زدن خاک درختان کنار اتوبان.
پول نهارشان را که می دادم دستهای لرزان و چهره های خسته آنها مرا یاد آن پیرمرد نصرانی انداخت:

 

 

مَرَّ شَیْخٌ مَکْفُوفٌ کَبِیرٌ یَسْأَلُ فَقَالَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ علیه‌السلام: مَا هَذَا قَالُوا یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ نَصْرَانِیٌّ فَقَالَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ علیه‌السلام: اسْتَعْمَلْتُمُوهُ‏ حَتَّى إِذَا کَبِرَ وَ عَجَزَ مَنَعْتُمُوهُ أَنْفِقُوا عَلَیْهِ مِنْ بَیْتِ الْمَالِ.[1]

پیرمردی نابینا و سالخورده در حال عبور بود. امیرالمومنین علیه‌السلام از زندگی او سؤال کردند. یاران ایشان پاسخ دادند که او مسیحی است. حضرت فرمودند: از او کار کشیدید تا اکنون که پیر و ناتوان است او را محروم کرده‌اید. از بیت‌المال هزینة زندگی او را بدهید.

 

پی نوشت: 
در عدل مولا کارگران افغانی که سالها در کشور ما کار کرده اند و الان دیگر توان کار کردن ندارند نباید در سالخوردگی هم مجبور باشند بیل بزنند و یا بدون هیچ درآمدی  رها شوند.

 

[1] روضة المتقین فی شرح من لا یحضره الفقیه (ط - القدیمة)، ج‏6، 272،


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها