مارها موجودات عجیبی هستند و زنبورها.

امروز به این دلیل تصمیم گرفتم این وبلاگ را بسازم که یک مار دیدم. و خیلی ترسیدم. از مار نه. راستش مار را که دیدم به آن خیره شدم و التماس کردم که راز خود را بیان کند. اما او فقط فرار کرد.

چه رازی؟

من کنار  باغ انجیل پارک کردم تا اگر انجیلی مانده است بچینم. صبح جمعه بود. ناگهان اندکی از خودم بدم آمد. خودم را شبیه ماری تصور کردم که بین درختها می لولد تا پرنده ای را برای بلعیدن پیدا کند. در این فکر که بودم اندکی هم از خودم ترسیدم. و در همان لحظه یک مار از یک متری من فرار کرد. یک گوشه ای از جوی آب ایستاد و اندکی به من نگاه کرد. یک متر طول داشت و سرش سیاهتر از بدنش بود. 

من به مار خیره شدم. اصلا از مار نترسیدم. بیشتر از خودم می ترسیدم که قبل از اینکه مار را ببینم به آن فکر می کردم.

 

زیاد اتفاق می افتد که در یک گفتگو ناگهان احساس می کنم تمام حوادث و عبارتها تکراری است و یک بار دیگر اتفاق افتاده اند. 

در این لحظه دو نیم کره مغزم به طور موازی فعالیت می کنند. یک نیمکره به حوادث کنونی توجه می کند و یک نمیکره با سرعت در خاطرات گذشته جستجو می کند تا متوجه شود که این گفتگو چرا تکراری به نظر می رسد.

لحظات جنون آمیزی است. آدم فکر می کند دو نفر شده است. یک نفر که الان دارد این گفتگو را می شنود و یک نفر که قبلا این گفتگو را انجام داده است و الان فقط به یاد می آورد.

 

امروز صبح هم مار را که دیدم همین حالت جنون آمیز و ترسناک را تجربه کردم. اما با این تفاوت که من قبل از این که به مار برسم خودم را مار تصور کرده بودم و از خودم ترسیده بودم. یعنی مطمئن هستم که چند قدم قبل از دیدن مار داشتم به مار فکر می کردم و خودم را یک مار چاق و بزرگ تصور می کردم که به دنبال غذا در باغ می گردد.

 

آیا این ماری که دیدم بخشی از وجود من بود. یا نمادی بود از یکی از حیوانات باغ وحشی که در وجود خودم دارم؟

 

آیا اتفاقات این جهان واژه های زبانی است که ما آن را نمی فهمیم؟ آیا یک نفر مدام دارد با ما حرف می زند؟ اما چرا این همه پیچیده و پنهان و از پس پرده سخن می گوید؟ چرا این همه رازآمیز؟ ناز؟

 

من هر وقت خواب زنبوری را می بینم که از آن فرار می کنم، حتما فردا یک زنبور یا به اتاقم می آید یا به ماشین و به اندازه ای به من نزدیک می شود که اندکی مرا می ترساند.

البته نه به اندازه ای که مجبور به فرار شوم!

 

و اینطور وقتها باز از اینکه قبل از دیدن زنبور خوابش را دیده ام اندکی دلهره می گیرم. از اینکه معنای این اتفاق را نمی فهمم از خودم بدم می آید. احساس جهل می کنم. آیا سایر اتفاقات زندگی هم به رویاها و تصورات من ارتباط دارند؟

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها