اواخر عمر امام بود.

یک نفر اهل تهران بود که به من گفت تو را به دیدن امام می برم.

لاف می زد.

اما من باور کردم.

خیلی هوس کردم امام را ببینم. 

شب خواب دیدم قرار بود امام را دفن کنند و من تلاش داشتم از بین جمعیت جلو بروم و او را ببینم. اما همان مرد (به دلیل آنکه در خواب من مسئولیت داشت مانع جمعیت باشد) مرا گرفت و اجازه نمی داد جلوتر بروم.

 

از دستش فرار کردم و سر قبری رفتم که امام را در آن گذاشته بودند. صورتش را دیدم که جوان بود و نورانی. آرام ترین خواب جهان نصیبش شده بود.

اما صورت او عرق کرده بود و یک دانه ی عرق درخشان  روی پیشانی او بود. من دستمال گذاشتم و آن را پاک کردم.

 

 آن دستمال قرمز را یک دوست در نمازجمعه به من داده بود. بعد از این خواب تا چند سال آن دستمال را نگه داشتم. 

 

 

 


مشخصات

آخرین جستجو ها